#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_48

فصل شانزدهم_ماوراء طبیعت

بخودش آمد...اطرافش را نگاه کرد.....به محل نا معلومی که در آن توقف کرده بود چشم دوخت....ترس وجودش را فرا گرفته بود....ساعت را نگاه کرد: 8:30شب!!!

باورش نمیشد....از صبح تا شب رانندگی کرده بود و آنقدر در افکارش غرق شده بود که متوجه گذشت زمان و تاریک شدن هوا نشده بود!

استارت زد....ماشین روشن نشد...دوباره امتحان کرد ولی باز هم نتیجه نداد...چند بار پشت سر هم استارت زد....به چراغِ قرمز بنزین نگاه کرد و زیر لب گفت:

_لعنتی....

مشتش را به فرمان کوبید و از ماشین پیاده شد....با خودش فکر کرد:

مامان امشب برمیگرده!!! وای خدای من!حالا چطوری برگردم خونه!؟

به اولین فکری که به مغزش خطور کرد عمل کرد....تلفنش را بیرون آورد و شماره ی کوین را گرفت....آنتن نمیداد...دوباره گرفت....بازهم بوق زد و تماس را قطع کرد....فکر کرد شاید یک پیام کوچک تنها راه نجات او باشد!ولی همانکه انگشت هایش را آماده ی نوشتن کرد پیام لو باتری صفحه ی تلفن را روشن و سپس خاموش کرد....

با خودش گفت:

مطمئن باش اگه خوش شانس بودی الان بخاطر حماقتت اینجا نبودی و درگیر این ماجراهای وحشتناک نمیشدی!!!!

پیدا کردن راه خانه در تاریکی جنگل غیر ممکن بود...تصمیم گرفت میان درختان کمی قدم بزند....این کار کاملا دور از عقل بود...ولی نمیتوانست تا صبح آنجا بنشیند و فکر کند!

به آسمان نگاه کرد.....قرص ماه کامل بود!با آخرین حد روشنایی اش در دل آسمان شب میدرخشید... نفسش مانند تار عنکبوت میان هوای سرد و زمستانی جنگل نقش میبست.....همیشه از عنکبوت ها متنفر بود!!!


romangram.com | @romangram_com