#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_5
کِیت بازوی او را گرفت...
_وایسا...منم باهات میام!
کِیت پشت سر ایان به راه افتاد....خانه در سکوت مطلق به سر میبرد و نسبتاً تاریک بود....
آنقدر ساکت بود که صدای پایشان روی کف چوبی خانه منعکس میشد....
صدای نفس های وحشت زده ی کِیت ایان را دستپاچه میکرد....
عجیب بود!آنشب حتی بیرون از خانه نیز در سکوتی وهم آلود فرو رفته بود!
ایان آرام سرش را به چپ و راست حرکت داد...اطراف را به دقت بررسی کرد...ولی هیچ چیز غیر عادی آن اطراف به چشم نمیخورد....
کِیت با شنیدن صدای چکیدن قطره های آب سرش را آرام و با تردید برگرداند....ناگهان خشکش زد...زبانش بند آمده بود....
با دستانی لرزان آستین لباس ایان را کشید....ایان نگاهش را به جایی که کیت خیره شده بود معطوف کرد...سه قطره خون تازه و قرمز رنگ روی ملحفه ی سفید رنگ تخت چکیده بود...
چشمان پر از وحشت هردو روی تخت خیره مانده بود و هیچکدام جرات کوچکترین حرکتی را نداشتند!
همه چیز در سکوت و وحشت فرو رفته بود....هردو با وجود گرمای آخرین روزهای تابستان آریزونا،سرمای عجیبی احساس میکردند.سرمایی که تنها یاد آور یک چیز بود:
فصل دوم_تنهایی
romangram.com | @romangram_com