#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_4

با کمی فاصله گفت:

_معلوم هست چه مرگته؟!نکنه لال شدی عوضی؟!

تلفن را با عصبانیت روی میز کوبید...

ایان او را بطرف دیوار هل داد و روی او خم شد...

_مهم نیست عزیزم...الکی خودتو ناراحت نکن...

کِیت لبخند زد و شروع کرد به بوسیدنش...

با بلند شدن صدای زنگ تلفن هردوی آنها همزمان فریاد زدند:

_لعنتی!!!

ایان دست کِیت را فشرد و بطرف شارژر تلفن رفت و آنرا از دوشاخه بیرون کشید...

کِیت او را با خود به داخل اتاق خواب کشاند....ایان روی تخت نشست و کِیت را مثل دختر بچه ای در آغوش گرفت و باران بوسه ها آغاز شد...چیزی نگذشته بود که صدای سقوط چیزی از بلندی بار دیگر آنها را از جا پراند....

صدا آنقدر نزدیک بود که گویی پشت در اتفاق افتاده بود!ایان از روی تخت بلند شد و کیت آرام بوسید..

_میرم ببینم چی شده!


romangram.com | @romangram_com