#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_47
ایان فریاد زد:
_اسم اون پیرزن احمق دورگه رو نیار!فقط جواب سوالمو بده!راهی به جز این هست یا نه!
کلارا سرش را به علامت منفی تکان داد...
ایان از عصبانیت غرید و مشتش را به دیوار گچی کوبید....دیوار لرزید....چیزی نمانده بود که فرو بریزد....
کلارا با صدایی لرزان گفت:
_تنها راه جاودانه شدنِ یه خون آشام،خون انسانی است که به او عشق میورزه... مخلوط خون با خاکسترِ چوبِ درخت
بلوط معجونی میسازه که نوشیدن اون جاودانگی روبه همراه داره!خون، درخت بلوط و آتش!ترکیب این سه تو رو از هر بندی آزاد میکنه!!
ایان عصبانی بود....میدانست که الیزابت_پیرزن دورگه_ نمیتواند خون آشام ها را طلسم کند ولی چیزی در اعماق وجودش به او هشدار میداد:
_درهرصورت اون یه جادوگره!
ایان عصبانی بود....مدام با خود فکر میرد:
انسان ها درمورد ما هیچی نمیدونن!اونا از ما وحشت دارن!چطور دختری رو پیدا کنم که عاشقم باشه؟!
ناگهان خاطرات انسانی اش او را وادار به یادآوری کردند....شبح دختر بلوندی مقابل چشمانش قرار گرفت ...تمام سلول های بدنش نام او را فریاد زدند:
romangram.com | @romangram_com