#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_46

کیت خود را به زور از بازو های نیرومند برادرش جدا کرد و بسرعت از خانه بیرون رفت....آفتاب در آسمان آبی میدرخشید....شال سفید رنگ باریکی را دور گردنش پیچید و بطرف مقصدی نامعین حرکت کرد.....

کیت سردرگم بود....نمیدانست چکار کند، فقط این را میدانست که دیگر نمیتواند زندگی جیک را بیش ازین به خطر بیندازد و این را هم میدانست که جیک بیش از اندازه به او وابسته شده !!!

سردرگمی وجودش را آکنده ساخته بود....تمرکزش را به رانندگی اش معطوف کرد ولی هنوز در اعماق ذهنش نگرانی موج میزد....

فصل پانزدهم-یکماه قبل(3)

ایان مقابل زن مسنی ایستاده بود....دندان های درنده اش خودنمایی میکردند و چشمان سرخ رنگش زیر نور ماه میدرخشیدند....

کلارا با نا توانی و التماس زمزمه کرد:

_خواهش میکنم...اینکارو بامن نکن....خواهش میکنم....

ایان با نفرت دفتر قدیمی را مقابل او انداخت و فریاد زد:

-فقط بهم بگو این حقیقت داره یا نه!!!

و با عصبانیت روی صفحه ای که راز جاودانگی در آن نوشته شده بود اشاره کرد...

کلارا با حیرت به دست نوشته های قدیمی نیکلاس خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:

_اوه الیزابت!


romangram.com | @romangram_com