#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_43
پس از نوشیدن شیره ی حیات، به طرف تخت خواب رفت و روی آن آرام گرفت... صدای خنده و لودگی دوستانش همچنان از طبقه ی پایین شنیده میشد....کتاب را باز کرد و به دقت ورق زد...
بالاخره به موضوع دلخواهش رسید:راز جاودانگی!
از توضیحات اضافه ای که راجع به چگونه تبدیل به خون آشام شدن و جاودانه بودنشان داده بود گذشت و آخرین جمله را خواند:
_راز جاودانگی در عشق است!خون آشامی که به عشق حقیقی دست یابد و معشوقش داوطلبانه از خون خود به او بنوشاند به جاودانگی کامل میرسد!!!
با خواندن این جمله آتش گرفت....تمام اعضای بدنش در آتش خشم و نا امیدی میسوخت.....حالا دلیل نفرین آن جادوگر را فهمیده بود....
ایان مدام خود را دلداری میداد:
_اون زن یه دورگه ی کثیفه...امکان نداره نفرینش روی من تاثیر داشته باشه!
اما حس میکرد زندگی اش را باخته،درست همانطور که جادوگر پیر گفته بود!
فصل چهاردهم_سردرگمی
کیت چشمانش را آرام باز کرد....در جایش غلتی زد....اتاقش روشن بود....صبح شده بود....شب پیش مثل قطعه هایی از یک فیلم سینمایی جلوی چشم هایش حرکت میکرد...حتما باز هم کابوس دیده بود....نفس راحتی کشید.....هرگز نمیخواست آن اتفاقات واقعیت داشته باشد....از جایش بلند شد...تمام بدنش درد میکرد و درگردنش سوزش عجیبی احساس میکرد....بطرف حمام رفت....مقابل آیینه ایستاد و به خود خیره شد....نگاهش به رگه های قرمز رنگ خون روی گردنش افتاد.....وحشت زده موهایش را کنار زد.....دستش را روی دوسوراخ ریز دردناکی که روی شاهرگش بود کشید.... ترس وجودش را فرا گرفت...
romangram.com | @romangram_com