#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_42
او احساس مسئولیت ومراقبتی که نسبت به کیت داشت را میستایید ولی برای همیشه یک خون آشام بود!یک مرده ی متحرک،یک جسم بیروح،یک قلب منجمد و بی حرکت...چگونه با چنین وضعی میتوانست عشقی را احساس کند؟
قلب او توده ای منجمد بود که هرگز نمیتوانست عشقی را درون خودش پرورش دهد....
نفس مطبوع کیت را بویید....دندان های تیزش در جنگ با لب های لطیفش پیروز شدند و خود را از زیر لب های سردش بیرون کشیدند....
ایان با خود و غریزه اش در جنگ بود....دیگر نمیتوانست آن را کنترل کند....تحمل آن خود داری برایش غیر ممکن بود و سرانجام خود را به غریزه اش سپرد.....
فصل سیزدهم_یکماه قبل(2)
ایان پس از طی مسافتی طولانی بسمت قصر قدیمی که در خارج از شهر قرار داشت و به تازگی یافته بود رفت تادرآن آرام بگیرد....به محض ورود دوستانش دور او جمع شدند و به او خوش آمد گفتند....فیونا جلو آمد و خود را درآغوشش انداخت،در بین خانواده ی جدید ایان هرسه دختر خون آشام به او علاقه داشتند ولی فیونا تنها کسی بود که خود را مالک اصلی ایان میدانست....ایان را محکم به خود چسباند وسعی کرد او را ببوسد ولی ایان خود را کنار کشید و فیونا را از آغوشش بیرون آورد و به طرف اتاق خوابش دوید....صدای جاستین را پشت سرش شنید:
_اووو......هی رفیق....کجا با این عجله....میموندی با هم یه پیک میزدیم.....
جاستین و سه دختر خون آشام خندیدند و گیلاس های خون را به سلامتی ایان نوشیدند....
ایان بدون توجه به صدای خنده ی آنها به اتاقش رفت و در را از پشت قفل کرد.... او خسته بود....به استراحت نیاز داشت....دیروز از پیر زن تغذیه کرده بود ولی عطش او مهار نشدنی بود....آخرین نفرین پیر زن را به یاد آورد،خندید و با خود گفت:
_پیر زن احمق!عشق واقعی چه ارزشی داره؟فکر کردی با نفرینت منو نابود کردی!!!!
بطرف بانک خونش رفت...یخچال بزرگی پر از پاکت های خون که در انباری بزرگ اتاقش نگهداری میکرد....درجه اش را تا آخرین حد ممکن پایین کشیده بود...یک پاکت خون منجمد شده برداشت و با چهره ای در هم نوشید....
او هرگز از نوشیدن خون پاکتی آنهم منجمد شده اش لذت نمیبرد....خواستار غذایی گرم و تازه بود....مثل همه ی همنوعانش....
romangram.com | @romangram_com