#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_41

روی شاهرگ پیر زن خم شد و دندان هایش را با بی رحمی درون گردن زن نگون بخت فرو کرد....

آخرین حرف های پیر زن زیر لب زمزمه شد و تنها کسی که آنها را شنید ایان بود،آخرین کلمات پیرزن با صدای ضعیفی ادا شدند:

_امیدوارم هرگز عشق حقیقی رو نیابی!!!

فصل دوازدهم_پشیمانی

یادآوری این خاطره ایان را در خود فرو برد....کتاب چرمی کهنه و پوسیده را از زیر تشک تختش بیرون کشید و به آن خیره شد!میدانست که بالاخره آنرا از میان آن همه خرت و پرت بی مصرفی که در خانه ی جادوگر پیر وجود داشت پیدا خواهد کرد!نفس عمیقی کشید و نگاهش معطوف کیت شد!کیت با آرامش زاید الوصفی در آغوش عشق قدیمی اش خوابیده بود.....ایان او را چون کودکی درآغوش گرفته بود و چون جواهری گرانبها مراقبش بود....

ازکاری که کرده بود پشیمان بود،قتل آن پیر زن یک اشتباه محض بود!او هر چقدر هم کم توان بود توانایی نفرین کردن را داشت!!!

با خود فکر کرد:

حالا میفهمم که نفرین یه جادوگر چی به سر یه خون آشام میاره!!!

کیت،دختری که روزی عاشقش بود حالا به او احساس یک دوست قدیمی را داشت....شاید کیت برایش دل میسوزاند و شاید در وجود او یک حیوان وحشی را میدید!

هرچیزی بود به جز عشق واقعی!باید هرطور میشد عشق کیت را بدست می آورد....درغیر اینصورت آرزوی دیدن روشنایی را باید تا ابد در وجودش دفن میکرد....

او تحمل زندگی در تاریکی را نداشت و اگر عشق حقیقی را نمیافت زندگی اش تا ابد در تاریکی خلاصه میشد....با خود فکر میکرد که کیت تنها دختری است که میتواند عشقش را نسبت به خود جلب کند....

برایش مهم نبود چه بر سر احساس کیت می آید،به تنها چیزی که فکر میکرد جاودانگی و زندگی در روشنایی روز بود!


romangram.com | @romangram_com