#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_40

_راز جاودانگی؟!راز جاودانگی که تو وجود خودت نهفته است!

ایان لبخند تحقیر آمیزی نثارش کرد و گفت:

_خون آشام ها نمیتونن در روشنایی روز جایی برن و فقط با فرو کردن یه تیکه چوب تو قلبشون از بین میرن!!!

رنگ از رخسار زن پرید....سرش را به علامت منفی تکان داد...ایان با خشم لباس پیر زن را گرفت وفریاد کشید:

_ببین پیر زن احمق!من میدونم راز این جاودانگی توی اون دست نوشته های قدیمی پدرته!و اون دست نوشته ها هم تو دستای کثیف توئه!!!پس انقدر منو بازی نده!!!

اشک های پیر زن سرازیر شد:

_لعنت به تو!لعنت به همتون....

ایان پیر زن را روی زمین رها کرد و بی رحمانه به او لگد زد:

_زود باش!!!

پیر زن در حالی که زیر لب نفرین میکرد به سختی از روی زمین بلند شد،چشمانش را بست و با خودش گفت:

_معذرت میخوام پدر...منو ببخش!

سپس پوزخندی نثار ایان کرد و پا به فرار گذاشت!ایان که یکه خورده بود بسرعت باد خود را به او رساند و مقابلش ایستاد!کار ایان با پیر زن تمام شده بود،وقتش رسیده بود که با یک تیر دونشان بزند،هم یکی دیگر از دشمنانش را از میدان خارج کند و هم غذا بخورد!!


romangram.com | @romangram_com