#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_39
ایان از میان علفزار انبوهی که با وزش باد چون اقیانوس موج میزد گذشت و خود را مقابل خانه ای قدیمی و کوچک یافت...خانه ای که طی سالیان دراز از هر موجود ماوراء طبیعه ای در امان بود...همه ی خون آشام ها از رفتن به آنجا خودداری میکردند....در زد....صدای پای ضعیف و پیری از پشت در به گوش رسید و سپس باز شد... پیر زنی مقابل در ایستاده بود....بمحض دیدن ایان سعی کرددر را ببندد ولی ایان با قدرتی که داشت پیر زن را چون بچه گربه ای کنار زد و در را از جا کند....پیر زن شروع به خواندن ورد هایی کرد که روی ایان هیچ تاثیری نداشتند....
ایان با لبخند شرورانه ای پیر زن را از زمین بلند کرد و روی مبل خاکی و زهوار در رفته ای پرت کرد....
_ای پیر زن احمق!تو هیچوقت یه جادوگر واقعی نبودی!!!!
پیر زن با غرور گفت:
_پدرم نیکلاس یک جادوگر اصیل بود!نام اون رو همه ی جادوگر های دنیا میدونن! همه از شنیدن نامش وحشت دارن!من وارث نیروهای اون هستم!
ایان خندید....خنده ای که خانه ی قدیمی را لرزاند....
_خون تو خون قوی ای نیست!تو یک دورگه ای!یک دورگه ی بد بخت و ناتوان!نیروهای تو فقط روی آدمای معمولی اثر میکنه!!از پس موجود قوی و شیطانی مثل من بر نمیای!!!
پیر زن که فهمیده بود نمیتواند ایان را مانند دیگر خون آشام ها بفریبد و از خود برهاند با التماس به ایان رو کرد:
_خواهش میکنم....!بگو از من چی میخوای؟!اگر برات بی خطرم پس چرا اومدی سراغم؟
ایان به او چشم دوخت و گفت:
_اومدم راز جاودانگی رو بفهمم....
پیر زن با تعجب گفت:
romangram.com | @romangram_com