#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_38
به کیت پشت کرد و صبر کرد تا گریه اش تمام شود....کیت ناخود آگاه فکر کرد:
تو ایان نیستی!ایان طاقت دیدن اشک هام رو نداشت!
ایان بدون اینکه روی حرکاتش کنترلی داشته باشد مشتش را روی میز چوبی کنارش کوبید،میز سوراخ شد و فرو ریخت،کیت با وحشت و تعجب به میز نگاه کرد....ایان بدون توجه به حالت کیت فریاد زد:
_من ایانم کیت!خودمم لعنتی!!!مگه نمیبینی؟؟
کیت سکوت کرد،سعی میکرد تا جایی که میتواند ذهنش را کنترل کند...
هردو دقایقی در سکوت به سر بردند،هیچ یک حرفی برای گفتن نداشت،کیت میدانست که بودن با ایان در آن قصر قدیمی دور از عقل است،ولی او دلتنگ بود....دلتنگ ایان،حتی بیشتر از جیک....آه جیک.....جیک بیچاره،زندگیش با من نابود شد....هنوز هم راه نجات هست...باید از خودم دورش کنم...
ایان با گوش کردن به افکار کیت لبخند میزد....با خود گفت:
_مثل همیشه مسئول و نگران....
کیت نتوانست در مقابل احساس و غریزه اش دوام بیاورد،با صدای آرامی زمزمه کرد:
_برام مهم نیست چی هستی و چیکار میکنی....فقط میخوام لمست کنم!!! میفهمی؟میخوام لمست کنم ایان!!!!فقط برای چند ساعت بهم اجازه بده ایان خودم رو داشته باشم....
ایان با شنیدن آن حرف خود را باخت....غرورش چون کوهی از یخ آب شد،خوی حیوانیش خاموش شد....میدانست که هنوز کنترل خواسته هایش دشوار است ولی از این موضوع مطمئن بود که به کیت آسیبی نمیرساند.....هرچند احساس میکرد دیگر به معنای واقعی عاشقش نیست!!!!
فصل یازدهم_یکماه قبل
romangram.com | @romangram_com