#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_37
کیت با دندانهای برهم فشرده گفت:
_تو مُردی ایان!!!مُردی!حالا تنها کسی که صاحب قلب و روح منه جیکه!!!
ایان مانند ببر وحشی خود را روی کیت انداخت....تا جایی که میتوانست خود را کنترل میکرد...
کیت به چهره ی هیولا مانند ایان خیره شد....چشمانش از ترس و تعجب گرد شده بودند...باورش نمیشد....ایان یک هیولا بود! فرشته ی زیبا و آرامِ او حالا به یک هیولا تبدیل شده بود....
به دندان های تیز و رعب آوری که رگ های پر خون او را تحدید میکردند چشم دوخت....و به چشمان قرمز رنگی که در چشمانش خیره شده بودند....
نفسش بوی مرگ میداد....کیت خود را عقب کشید.... نمیتوانست آن بو را تحمل کند....آنهم از دهان کسی که عاشقش بود!او هنوز هم دیوانه وار ایان را دوست داشت!
ایان از شنیدن افکار او به آرامشی نسبی دست یافت....خود را کنار کشید و دندان های تحدید آمیزش در شکاف لب هایش پنهان شدند....
کیت در خود فرو رفت....تا آنروز همه ی داستان هایی که به خون آشام ها مربوط میشد را به باد تمسخر میگرفت و کارگردان ها و نویسنده هایشان را دیوانه میپنداشت!و امروز با خود فکر میکرد:
من از آنها دیوانه ترم!!!!
ایان از شنیدن افکار کیت خندید،خنده ای که از هزاران گریه غم انگیز تر بود....به آرامی وبا صدای سرد و محکم زمزمه کرد:
_پس نیازی نبود مثل فیلم ها من بهت بگم یا خودت به این حقیقت تلخ پی ببری!!!خوشبختانه داستان ها کارم رو آسون تر کردند!
اشک های کیت سرازیر شدند....احساسی عجیب بر قلب ایان چنگ انداخت....دلش میخواست بطرفش برود،اورا در آغوش بفشارد و ببوسد،ولی نمیتوانست،روی اعضای بدنش کنترل نداشت،روی دندان های برنده اش کنترل نداشت!!!
romangram.com | @romangram_com