#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_34
کیت مانند برق گرفته ها سرش را تکان داد،باورش نمیشد،حالا آن صدای آشنا را شناخته بود....همه ی قبرستان و تاریکی ها دور سر کیت شروع به چرخش کرد...عقب عقب رفت...پایش به سنگ سرد و سفید رنگی گیر کرد و با تمام وجودش احساس کرد از ارتفاع بلندی درحال سقوط کردن است....چشمانش را بست و......
کیت به آرامی چشم های آبی رنگش را باز کرد...چشمانی که به وسعت دریا بود....با خود گفت:
_باز هم این کابوس های لعنتی....
ولی هنوز آن سرما و تاریکی از بین نرفته بود....احساس میکرد دو بازوی یخی اورا درآغوش گرفته اند....به اطراف نگاه کرد...جسم سفید رنگی او را در برگرفته بود...دستش را بلند کرد و صورت مرمرین آن مجسمه ی سفید رنگ را لمس کرد....مجسمه سرش را برگرداند و در چشم های کیت خیره شد....احساس آرامش عجیبی وجودش را فرا گرفت و به خواب فرو رفت....
ساعت 2:30بعد از نیمه شب بود، صدای باد قطع شده بود،سرمای آزار دهنده ای همچنان وجودش را فرا گرفته بود...دلش نمیخواست چشمانش را باز کند...ولی باید این کار را میکرد....
چشمانش را به آرامی باز کرد...اطراف را بدقت بررسی کرد....همه چیز در تاریکی فرو رفته بود....در همان لحظه شعله کوچک و رقصان شمع کمی آنطرف تر روشن شد...
حالا اطرافش را با وضوح بهتری میدید،مبل های قدیمی و کهنه،پرده های پوسیده و تارهای عنکبوت...
درست مثل قصر پادشاهان قدیمی.....با دیدن آن قصر بزرگ و قدیمی،داستانی در ذهنش تداعی شد؛
با خود فکر کرد:
قصر کنت دراکولا!
صدای قدم زدن در فضای اطراف پیچید....قلب کیت به تپش افتاد.....صدای پا لحظه به لحظه نزدیک تر میشد....
چهره ی تاریکی که در ذهنش معمایی بزرگ ساخته بود حالا نمایان میشد....
romangram.com | @romangram_com