#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_32

هنوز از درستی راه مطمئن نشده بود که سرمای عجیب قبرستان بدنش را فرا گرفت....نفسش منجمد شد.....آرام در چوبی و حصار مانند قبرستان قدیمی را باز کرد...در با صدای اعصاب خرد کنی باز شد.....

کیت با وجود لرزش خفیفی که در زانوهایش احساس میکرد قدمی به داخل گذاشت،بمحض اینکه وارد قبرستان شد باد در چوبی را به هم کوبید،با دیدن این صحنه کیت با خود گفت:

_درست مثل فیلم های ترسناک!

لبخند زد،ولی با یادآوری اینکه این فیلم نیست و خودش هم بازیگری نیست که پس از بازی کردنِ صحنه ی مرگ از جایش بلند شود و بطری نوشابه ی بدون گازش را سر بکشد به خود لرزید....

تاب ها بار دیگر به حرکت در آمدند،باد میان شاخ و برگ درختان زوزه میکشید....موهای طلایی رنگ و مواج کیت در باد میرقصید و بر صورتش تازیانه میزد....

سرمای استخوان سوزی وجودش را در بر گرفت....میخواست راهی که آمده بود را بازگردد،ولی توان حرکت کردن نداشت!

نمیدانست چه چیزی او را در آن شب سرد زمستانی به آن منطقه کشانده است!با خود گفت:

_دیگه مطمئنم که دیوانه شدم!اگه نشدم پس این موقع شب،تنها،اینجا چکار میکنم؟

صدایی از پشت سرش گفت:

_چکار میکنی؟!خب معلومه، به دیدن من اومدی!

کیت بسرعت بطرف صدا برگشت....هیچکس آنجا نبود....حداقل تاجایی که نور ماه روشن کرده بود هیچکس دیده نمیشد...

با خود فکرکرد:


romangram.com | @romangram_com