#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_31
حالا کیت همه چیزش بود!میدانست آرزوی وحشتناکی است،اما آرزوی قلبی او آن بود که ایان هرگز بازنگردد،او میدانست که با بازگشت ایان کیت را از دست میدهد!او با بازگشت ایان همه ی زندگی اش را میباخت!به یاد حقیقتی که از کیت پنهان میکرد افتاد....با خود فکر کرد:
کار سختیه،ولی بهش میگم،باید بهش بگم!من عاشق کیت هستم!
کیت مقابل آیینه ایستاد....با تردید بخار روی آن را پاک کرد،نفسش در سینه حبس شده بود،هر لحظه انتظار ایان را میکشید....
چشم هایش را باز کرد و به آیینه خیره شد،هیچ چیز نبود...فقط تصویر خسته ولی زیبای خود را میدید!زیر لب زمزمه کرد:
_لعنتی!حالا که میخوامت کجایی؟
صدایی کنار گوشش زمزمه کرد:
_همینجا!!!
کیت که گویی به او شوک الکتریکی وارد شده بود با وحشت به اطراف نگاه کرد....آن صدا آشنا بود،ولی هیچ شباهتی به صدای زیبای ایان نداشت!
بار دیگر سرش را به چپ و راست حرکت داد و پنداشت دیوانه شده!
باید کمی هوا میخورد، به هوای آزاد نیاز داشت،با آنکه هوا رو به تاریکی میرفت سریع به اتاقش رفت و لباس پوشید و از پله های چوبی که به پنجره اش ختم میشد پایین رفت...روبه روی استخر آبی رنگ ایستاد....
فکری به سرش زد،میدانست دیوانگی محض است،ولی آن دور ها،میان درختان انبوه و شاخ و برگ تقریبا خشکشان چیزی او را به خود جذب میکرد....گویی کسی اورا فرا میخواند...
در عرض چند ثانیه تصمیم گرفت،و بطرف قبرستان سرازیر شد....سعی میکرد آن مسیر را به خود یاد آوری کند...هر از چندی چشم هایش را میبست تا آن مسیر پیچ در پیچ و تاریک را مجسم کند...بدی اش در آن بود که فریاد های دردآلود ایان هم در ذهنش تداعی میشد....
romangram.com | @romangram_com