#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_27

کیت روی چمن های سبز و مرطوب دراز کشیده بود....بوی گل های وحشی او را به خواب دعوت میکرد....رود خروشان و شفافی که از کنارش میگذشت زیر نور آفتاب میدرخشید....صدای جیک از بالای درخت به گوش میرسید:

_هی کیت...بیا این بالا رو ببین!چه خبره!!!

کیت با لبخند گفت:

_ترجیح میدم برام تعریف کنی!

_خب اینجا تقریبا صدتا لونه ی کلاغ هست!!!یه عالمه جوجه کلاغ با چشمای قرمز!درست رنگ خون!

وجودش را سرما در برگرفت....احساس کرد موهای بدنش سیخ شده....از جا پرید و با تحکم گفت:

_همین الان از اون بالا بیا پایین جیک!

جیک با بی اعتنایی گفت:

_چرا؟این پرنده ها خیلی شیرینن!!!بیا ببین!

کیت از عصبانیت برافروخته شد....به درخت نگاه کرد....حالش درگرگون شده بود....گویی اسید معده اش به بیرون از معده ترشح کرده بود و درحال ذوب کردن تمام اعضای داخلی اش بود!درخت سیاه بود!!!برگ های آن سیاهِ سیاه بودند...از شب هم تاریک تر....آنها منقار داشتند و پر.....و دو یاقوت سرخ رنگ....درست به رنگ خون!!!

جیک میان آن سیاهی نشسته بود و با جوجه کلاغ ها بازی میکرد....بیشتر دقت کرد....جوجه ها تمام بدن جیک را پوشانده بودند...گویی از او تغزیه میکردند...بار دیگر فریاد زد:

_جیک!ازون بالا بیا پایین!همین حالا!


romangram.com | @romangram_com