#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_26
جیک سه بار به او زنگ زده بود....هر بار کیت با بی حوصلگی با او صحبت کرده بود...
جیک مدام از خود میپرسید:
_یعنی کیت دوستم داره؟
و پس از مکثی کوتاه به خود پاسخ میداد:
_البته که داره!
جیک تنها زندگی میکرد...خانواده اش در شهر دیگری زندگی میکردند و او برای زندگی و درس خواندن به فینیکس نقل مکان کرده بود.....
او مجبور بود برای تامین مخارجش از تنها مهارتی که داشت استفاده کند و آن رقص بود!ولی علاقمند شدن به کیت هرگز در برنامه اش نبود!
او این موضوع را به خود قبولانده بود که این اتفاق غیر مترقبه بود و در هیچ شرایطی نمیتوانست جلوی آن را بگیرد!
او بارها و بارها درمورد ایان چیزهایی شنیده بود،از مادر کیت،از برادرش،از دوستانش...ولی کیت هیچوقت نمیخواست راجع به ایان با او صحبت کند....همیشه به هر نحوی موضوع را عوض میکرد و از جواب دادن به سوال های جیک طفره میرفت...
این حق او بود که راجع به رابطه ی قبلی کیت چیز هایی بداند،چیزهایی نه چندان خصوصی،ولی چیز هایی که به رابطه ی خودشان مربوط میشد....او میدانست حرف زدن راجع به ایان چه تاثیری روی رفتار کیت داشت و هرگز بحث او را پیش نمیکشید،ترجیح میداد با کیت به مرحله ای برسد که خودش همه چیز را برای او تعریف کند....
پس از یک روز تعطیل خسته کننده کیت برای خوابیدن آماده میشد،حالا حتی از خوابیدن هم نفرت داشت،چند شبی میشد که به محض اینکه چشم هایش را میبست ایان ظاهر میشد...
با تردید روی تخت دراز کشید...میترسید چشم هایش را ببندد...
romangram.com | @romangram_com