#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_24
وقتی به در پشتی رسید برگشت و به استخر نگاه کرد....چراغ هایش مثل همیشه روشن بودند،هرگز نفهمید چرا آن شب خاموش شده بودند!؟
ماه ها بود رفت و آمد از در پشتی را برای خود غدقن کرده بود!دلش نمیخواست به هیچ وجه آن شب را به یاد آورد!ولی حالا همه چیز تمام شده بود!دیگر آن خاطره تکرار نمیشد و میتوانست با خیال راحت از در شیشه ای محبوبش رفت و آمد کند....ولی نمیدانست که آن اطراف،میان شاخ و برگ درختان، همیشه چشمانی منتظر او را زیر نظر دارد....
فصل هفتم_کابوس(2)
همه چیز در تاریکی فرو رفته بود....تاریکی مطلق....مثل صفحه ی سیاه شطرنج همه چیز تیره بود....کیت نفس زنان میان سیاهی میدوید....بدنبال چیزی بود....به دنبال کسی....
چشمان وحشتزده اش اطراف را جست و جو میکرد،فریاد زد:
_جیک!!!
ایستاد...صدای پایی نظرش را جلب کرد....برگشت....با خوشحالی زمزمه کرد:
_جیک....
ولی نگاه جیک خالی بود...خالی از هرچیزی،حتی زندگی... مانند موجودی منجمد...بدون حرکت و....مرده!!!
کیت آغوشش را به روی جیک گشود و به او نزدیک شد....
_جیک؟
قبل ازینکه به جیک برسد او روی زمین افتاد...لرزشی خفیف در اندامش نمایان شد و از حرکت ایستاد....کیت احساس کرد اعضای بدن جیک به پوچی تبدیل میشوند....بادی وزید و جسم جیک مانند تلی از خاک همراه باد به پرواز درآمد....صدای جیغ وحشتزده ی کیت طنین انداز سیاهی شد...
romangram.com | @romangram_com