#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_191
دود تیره رنگی از بدنش بلند شد و شعله های آتش بدنش را دربر گرفت....ایان چوب را از بدنش خارج کرد و روی زمین افتاد....کیت و ایان هردو با حیرت ووحشت به جاستین که گُر گرفته بود خیره شدند.....ایان که به خود آمده بود نام جاستین را فریاد میزد:
_نه....خدای من....جاستین نه!!!
بطرف جاستین رفت و سعی کرد به او کمک کند ولی آتش سرتا پایش را پوشانده بود....کیت حیرت زده به ایان خیره شده بود که زیر نورآفتاب میدوید و نام جاستین را فریاد میزد.....
بالاخره فریاد ها خاموش شد.....چیزی جز خاکستر باقی نمانده بود....کیت وحشتزده با ناباوری روی زمین نشسته بود و هنوز به جایی که جاستین با بدنی شعله ور میدوید و فریاد میزد خیره شده بود.....ایان مبهوت و ماتم زده کنار خاکستر های سوخته زانو زد و اشک هایش سرازیر شد....
کیت به خود آمد...گویی فراموش کرده بود کجاست!با دیدن ایان از جایش بلند شد....جلو رفت ودستش را روی شانه ی ایان گذاشت...ایان فریاد زد:
_از جلوی چشمام دور شو لعنتی!!!
کیت حیرت زده فریاد زد:
_ایان!؟؟
ایان فریاد زد:
_گفتم از جلوی چشمام دور شو کیت!!!تو باعث شدی جاستین بمیره!!!تو اونو آوردی اینجا!!!
کیت فریاد زد:
_من اونو نیاوردم!!!اون دنبالم اومد ایان!!!من چاره ای نداشتم جز اینکه ازاون کمک بخوام!!!چرا نمیفهمی؟!!!
romangram.com | @romangram_com