#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_192

ایان آرام شده بود...گویی به یاد آورده بود که چه اتفاقی افتاده است....با درماندگی زمزمه کرد:

_کیت.....اون....اون برادرم بود...اون جاستین بود کیت!!!اون مرده!!!بخاطر من!!!!من اونو کشتم کیت!!!من.....

صدای هق هق مردانه ی ایان کیت را دیوانه میکرد...دیدن آن اشک ها برای کیت از هر زخمی دردناک تر بود....آرام به

ایان نزدیک شد و کنارش زانو زد و سر ایان را درآغوش گرفت....ایان چون کودکی در آغوش کیت اشک میریخت....

***

کیت خاکستر های جاستین را درون دستمال پارچه ای کوچکی پیچیده بود....آنرا درون قایق کوچکی که از چوب ساخته بود گذاشت و روی آب رودخانه رها کرد....

عقب عقب رفت و کنار ایان نشست و او را درآغوش گرفت....ایان بار دیگر برای جاستین اشک ریخت...

حالا وقت آن بود که کیت و ایان درمورد معجزه ای که رخ داده بود صحبت کنند...زنده ماندن ایان زیر نور خورشید!!!

ایان به فکر فرو رفته بود...

ناگهان صحنه هایی مقابل چشمان کیت شکل گرفت....نوشته های دفتر نیکلاس... و زخم هایی که در شب مرگ فیونا روی مچ دستش بود...او خاکستر های تیره ای را به یاد آورد که روی زخم هایش پاشیده شده بود و آنها را به آتش میکشید و سپس زمانی را بیاد آورد که برای نجات جان ایان داوطلبانه از خونش به او نوشاند... ایان تمام افکار کیت را شنید و حیرت زده به او خیره شد....ایان به خواسته اش رسیده بود.....حالا او جاودانه شده بود.....

سرش رابالا گرفت و انوار طلایی خورشید را که پوست درخشانش را نوازش میکرد احساس کرد.... چشمانش را بست و با لذت بو کشید...هوای تازه ی صبحگاهی را و صدای پرندگان وحشی که فقط صبح ها شنیده میشد.....هنوز اشک هایش بی اختیار سرازیر میشدند....یکسال در انتظار روشنایی تاریکی را پیموده بود و حالا روشنایی زندگیش با تاریکی مرگ بهترین دوستش آغاز شده بود....

پایان جلد اول


romangram.com | @romangram_com