#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_190
_جاستین...خواهش میکنم....بیا کمک....من...من نمیتونم...
جاستین مردد بود...خورشید تا دقایقی دیگر طلوع میکرد و او نباید آنجا میماند...عقب عقب رفت...
_جاستین!!!!خواهش میکنم....اون برادرته...نگاش کن!!!تو میتونی نجاتش بدی!!خواهش میکنم....
جاستین با خشم فریاد زد:
_اگه تو نقشه هامونو خراب نمیکردی الان ایان نجات پیدا کرده بود!
کیت جیغ کشید:
_جاستین قصر پر از نگهبانای ماریا بود!هیچکس نمیتونست ایانو نجات بده!جاستین خواهش میکنم!!!!خواهش میکنم!!!
جاستین فریاد زد:
_اااه.....لعنتی!!!
و بسرعت بطرف ایان دوید و بسختی چوب ها را از بدنش خارج کرد....هنوز آخرین چوب را خارج نکرده بود که خورشید طلوع کرد و اولین باریکه های نور روی بدن جاستین و ایان تابید....
بخش4
همه چیز در کمتر از 1دقیقه اتفاق افتاد...جاستین فریادمیزد.....
romangram.com | @romangram_com