#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_19

آنشب کیت تصمیم گرفت به یاد کودکی از پلکان چوبی کوچکی که از حیاط پشتی خانه به پنجره ی اتاق کوین ختم میشد بالا برود و او را غافلگیر کند....

آن پلکان را پدرشان وقتی خیلی کوچک بودند برایشان ساخته بود تا با آن بازی کنند ولی بعد ها تبدیل شد به روشی برای آوردن دخترهای کوین به اتاقش بدون اینکه کسی چیزی بفهمد.....مادر بارها به پدرشان گفته بود که آن پلکان را از آنجا بردارد ولی پدر طبق معمول گوشش بدهکار نبود و بعد از مرگش هیچکس به آن پلکان چوبی و زیبا دست نزد...

ساعت11شب را نشان میداد...تنها نوری که حیاط پشتی خانه را روشن میکرد نور ماه بود و چراغ های کوچک استخر...کیت از پله های اتاقش پایین رفت و کنار استخر ایستاد...

هنوز صدای موسیقی از اتاق کوین به گوش میرسید، موسیقی غمگین ولی گوش نوازی بود!حدس میزد که کوین باز هم با دختری دعوا کرده.....

منتظر ماند تا صدای موسیقی قطع شود....هنوز قدم از قدم برنداشته بود که صدای پایی از میان علفها بگوش رسید...ناخودآگاه برگشت...احساس کرد سایه ای از مقابل چشمانش بسرعت عبور کرد...چشمانش را بست و تصویر ایان مقابل چشم هایش ظاهر شد...آنشب را به یاد آورد...ایان را که میان علفها روی زمین کشیده میشد و....چشمانش را باز کرد و با خود فکر کرد:

_مطمئنم اون سایه،سایه ی انسان بود!

سرش را تکان داد تا ذهنش ازآن افکار خالی شود،ایان رفته بود،برای همیشه،او هرگز برنمیگشت، ترس وجودش را فرا گرفت بطرف پله های چوبی دوید و خود را به اتاق کوین رساند...

***

چشمانش را باز کرد...گردنش درد میکرد...بلند شد و خود را میان درهم ریختگی اتاق کوین دید...شب قبل را به یاد آورد،روی کاناپه ی تک نفره خوابش برده بود....

کوین میان انبوه سی دی ها و کاغذ های روی زمین به خواب عمیقی فرو رفته بود....کیت بلند شد و شانه ی کوین را آرام نوازش کرد...

_کوین؟هی...بلند شو،برو روی تخت بخواب!!!

شب گذشته را به یاد آورد...حرف های برادرش را....نصیحت های خودش را....


romangram.com | @romangram_com