#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_188
جاستین آنقدر غمگین و نا امید بود که صدای افکار کیت را نشنید....
کیت بار دیگربه ساعتش نگاه کرد....فقط نیم ساعت دیگر تا طلوع آفتاب مانده بود....وقت اجرای نقشه بود....از جاستین فاصله گرفت و روی لبه ی تخت نشست....چاقویی که کنار ظرف غذایش بود برداشت و روی زخم بهبود نیافته اش را دوباره باز کرد....از درد فریاد کشید...بوی خون جاستینِ گرسنه را از خود بی خود کرد و بسرعت بطرف کیت حمله ور شد....کیت همانموقع ترکه ی شکسته ای که از کنار تخت برداشته بود را در شکم جاستین فرو کرد...جاستین از درد فریاد کشید و روی زمین افتاد.... کیت بسرعت از اتاق خارج شد و بطرف اتاق ایان دوید واز اتاق ایان به ایوان رفت و از درخت پایین امد.....جاستین از روی زمین بلند شد و زیر لب فحش داد...تلفن همراهش را در آورد و به آلیس تلفن کرد
_الو آلیس؟
_چیزی شده جاستین؟!
_کیت فرار کرده!اون لعنتی با اینکارش همه ی نقشه هامونو زایل کرد!باید
بهش میگفتیم که قصد داریم ایانو نجات بدیم!!!
_شششش....جاستین آروم صحبت کن!نگهبانای ماریا طبقه ی پایین
هستن... صداتو میشنون! اگه کیت میفهمید ممکن بود جاسوسای ماریا ذهنشو بخونن....برو کمکش جاستین!نقشه تغییر کرده!ماریا مارو تو قصر زندونی کرده!جوزف طبقه ی پایین تحت مراقبت شدیده و من و ویکتوریا تو زیر زمین حبس شدیم تا مبادا بتونیم ایانو نجات بدیم!برو کمک کیت،جاستین!قبل ازینکه نگهبانای ماریا واسه گیر انداختنت بیان طبقه ی بالا برو!!!
_ولی آلیس چیزی تا طلوع خورشید نمونده...
_جاستین ماریا چند نفرو فرستاده اونجا!برو کمک کیت!برو ایانو نجات بده...من باید برم....
تماس قطع شد....جاستین با خشم از قصر فرار کرد....
بخش3
romangram.com | @romangram_com