#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_186

_آخه تو چه برادری هستی؟!مگه تو با ایان پیمان برادری نبسته بودی؟!حالا ایستادی تا اونو بکشن؟!

بالاخره اشک های جاستین هم سرازیر شد....فریاد زد:

_بس کن کیت!!!تو میدونی من هم دارم زجر میکشم...میدونی من هم نمیخوام از دستش بدم ولی کاری ازم ساخته نیست!اونا من رو هم میکشن!!!چرا نمیفهمی؟!!

کیت با خشم گفت:

_باورم نمیشه!!!شما چجور موجوداتی هستین که به نوع خودتون هم رحم نمیکنید!!!جوزف با ایان مثل پسرش رفتار میکرد!!حالا چطور بخاطر ماریا منتظر مونده تا آفتاب بالا بیاد و ایانو تبدیل به خاکستر کنه؟!

جاستین گفت:

_کیت...تو متوجه نیستی!!!این قانون ماست!و کسی که این قانون رو وضع میکنه ماریاست!اون کسیه که همه ی مارو بوجود آورده...ما نمیتونیم ازش سرپیچی کنیم!حتی جوزف!!!

کیت سکوت کرد....ولی همچنان بفکر فرار بود...جاستین ازجایش بلند شد و گفت:

_میرم برات یه چیزی بیارم که بخوری...سعی نکن فرار کنی...چون من بسرعت نور پیدات میکنم!!!

جاستین رفت و این بهترین فرصت برای کیت بود تا نقشه ی فرار را در ذهنش بررسی کند....امیدوار بود جاستین از طبقه ی پایین افکارش را نشنود....

وقتی جاستین بالا آمد گفت:

_کیت من واقعا گرسنه ام...سعی نکن کار احمقانه ای بکنی چون خوی حیوانی من قابل کنترل نیست!میفهمی که؟


romangram.com | @romangram_com