#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_184

کیت سرش را تکان داد و گفت:

_نه!!این عادلانه نیست!!!اون فقط از خودش دفاع کرده!!و از من!!!

کمی مکث کرد و ادامه داد:

_آره!!اون با اینکار جون منو نجات داده!!!شما باید منو بکشید نه اونو!!!

ماریا با تمسخر او را تشویق کرد:

_فوق العادست!!!!چه عشق عمیقی....چه از خود گذشتگی ستودنی!!!

ناگهان لبخندش به چهره ای سخت و جدی تبدیل شد و با لحن سردی گفت:

_جاستین!!!

جاستین با تردید و بی میلی جلو رفت و کیت را به زور از ایان جدا کرد....ماریا هیچ از کشتن کیت ناراحت نمیشد ولی فعلا سرش به کار های دیگری گرم بود!او میدانست که جوزف نیز به دلایل نا معلوم علاقه ی شدید و خاصی نسبت به کیت داشت و نمیخواست جوزف(که برای پیشبرد اهدافش از هرکسی مهم تر بود)را با خود دشمن کند!هر چند نمیدانست جوزف سال هاست در قلبش کینه و نفرتی خانمان سوز را پرور میدهد...نفرتی که با آن میتوانست ماریا و هرکسی به او مربوط میشود را به اتش کشید!

کیت سعی میکرد خود را از میان بازوهای قدرتمند جاستین بیرون بکشد....اشک هایش سرازیر شدند...

_جاستین...خواهش میکنم...خواهش میکنم...بذار برم پیشش....من نمیذارم بلایی سرش بیارین....خواهش میکنم....

جاستین چون مجسمه یِ سنگیِ بدونِ احساسی ایستاده بود و فقط تماشا میکرد....کیت سرانجام از تلاش دست کشید و بی صدا اشک ریخت....


romangram.com | @romangram_com