#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_181

کیت سرش را جلو آورد و ایان را بوسید....ایان او را محکم درآغوش گرفت و از لبه ی وان بلند کرد و بطرف اتاق خواب برد...با لحن شاد و سرخوشی گویی هیچ اتفاقی نیفتاده باشد گفت:

_میرم برات یچیزی بیارم بخوری....تو استراحت کن،فقط...

کیت با کنجکاوی زمزمه کرد:

_فقط چی؟!

_فقط فرار نکن باشه؟

کیت منظور ایان را فهمید.....آخرین شبی که با ایان در قصر تنها بود را به یاد آورد و کار احمقانه ای که بعد از خواندن دست نوشته های نیکلاس به سرش زده بود را.... لبخند شرمگینی به لب آورد و گفت:

_باشه...

ایان بار دیگر کیت را بوسید و اتاق را ترک کرد....

***

کیت درجنگل بود....نمیتوانست نفس بکشد....فیونا با بدنی خون آلود و چشمانی ترسناک مقابلش ایستاده بود و قهقهه میزد...ایان روی زمین افتاده بود و از درد به خود میپیچید...کیت سعی کرد نام ایان را فریاد بزند....ولی نمیتوانست....فیونا به او نزدیک شد و خودش را روی او انداخت....تنفس برایش از قبل هم سخت تر شد.....همه چیز مقابل چشم هایش تیره و تار میشد و فقط طنین خنده های عصبی فیونا بود که در گوش هایش میپیچید......

کیت با وحشت از جا پرید و چشمانش را باز کرد،ایان کنارش نبود...ساعت را نگاه کرد:2:40 بعد از نیمه شب....

بلند شد،کتش را پوشید و ازخانه اش بیرون رفت....سوار اتومبیلش شد و بطرف قصر رانندگی کرد....


romangram.com | @romangram_com