#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_176
فیونا بسرعت چوب را پشت سر ایان بالا برد و فرود آورد....چوب درست در قلب ایان فرو رفت.....ایان فریاد کشید و روی زمین افتاد...از درد به خود میپیچید.....کیت با ناباوری سرش را تکان داد و فریاد زد.:
_ایان!!!نه!خدای من..نه...نه!!!
کیت با دقت بیشتری به چوب نگاه کرد...با دیدن جایی که چوب فرو رفته بود احساس آرامش بیشتری یافت....چوب کنار قلب ایان را سوراخ کرده بود نه قلبش را!فیونا هنوز باورش نمیشد چکار کرده!درجا خشکش زده بود و به کیت و ایان خیره شده بود....
کیت بلافاصله مچ دستش را به دهان ایان نزدیک کرد...ایان سرش را پس کشید و با نگاه ملتمسش به کیت خیره شد....با صدای لرزانی که به زحمت شنیده میشد زمزمه کرد:
_کیت...نه...خواهش میکنم...
کیت زخمش را به دندان های ایان چسباند و گفت:
_نمیخوام بمیری ایان!!خواهش میکنم...
ایان دست از مقاومت برداشت و نوشید....دندان های تیز و برنده اش زخم کیت را بیشتر از هم درید و در عمق گوشتش فرو رفت....کیت احساس کرد سرمای مرگ وجودش را در بر گرفت و درونش را پر کرد.....ایان از نوشیدن دست کشید....کیت را میدید که لحظه به لحظه ضعیف تر میشود...او کم کم به مرگ نزدیک میشد.... سرش را عقب برد و چوب را از بدنش بیرون کشید....از جایش بلند شد....فیونا به خودش آمده بود....با دیدن کیت که ضعف جسمانی او را به مرگ نزدیک میکرد نیرو گرفت و به طرف او حمله ور شد....ایان درست به موقع عکس العمل نشان داد و خودش را بین کیت و فیونا انداخت.... صدای فریاد دردآلود فیونا به هوا برخاست.....
کیت که از شنیدن صدای وحشتناک فریادِ او هوشیاری اش را بدست آورده بود به فیونا که به درختی چسبیده بود و تکه چوب قطور و کلفتی در قلبش فرو رفته بود خیره شد....ایان آرام بطرف کیت رفت و او را از روی خاکستر های کف جنگل بلند کرد و درآغوش گرفت....هردو آرام به فیونا نزدیک شدند.... چهره ی فیونا را خون و اشک پوشانده بود....اشک های کیت سرازیر شد...سرش را در سینه ی ایان فرو برد و اشک ریخت....طاقت دیدن فیونا درآن حالت را نداشت....
درد عجیبی در چهره ی ایان دیده میشد....فیونا با صدای گرفته و دردآلودی زمزمه کرد:
_ایان....تو....تو زندگی منو گرفتی!!!اونم برای بار دوم.....آخه چرا؟!
ایان لحظه ای مکث کرد....
romangram.com | @romangram_com