#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_175

_کمک....کمک.....خوا....خواهش میکنم....داری منو میکشی!!!

فیونا خنده ی عصبی ترسناکی سر داد و گفت:

_اونقدر جیغ بکش تا بمیری!اینجا هیچکس صدای نحستو نمیشنوه لعنتی!!!!

کیت دست های سرد و محکم فیونا را چنگ میزد و سعی میکرد آنها را از دور گردن لاغر و ظریفش باز کند...ناامیدی وجودش را در بر گرفت....میدانست که همه چیز تمام شده....کم کم درتاریکی فرو میرفت که ناگهان احساس رهایی لذت بخشی روحش را نوازش داد...لبخند زد....با خود فکرکرد:

مرگ چقدر شیرینه!!!

ولی مرگ عجیبی بود...صدای های عجیبی از فاصله های دور بگوش میرسید....کسی نام او را فریاد میزد....تکان های شدیدی به جسمش وارد شد....چشم هایش را آرام باز کرد....آن چهره ی دلنشینی که مقابلش بود را به وضوح میدید.....زیر لب نامش را صدا زد:

_ایان؟

ایان از خوشحالی فریاد میزد....

_کیت....آه کیت...خدارو شکر....فکر میکردم مُردی...

ایان کیت را محکم درآغوش فشرد و چند بار بوسید.....کیت هنوز گیج بود.... نمیدانست چه اتفاقی افتاده....کم کم هوشیاری اش را بدست آورد.....مچ هردودستش آتش گرفته بود...به زخم های عمیق و جای دندان هایی که روی مچ دست هایش بود خیره شد....خاکستر تیره رنگ جنگل روی آنها ریخته بود و داخل زخم هایش نفوذ کرده بود و آنها را به آتش میکشید....سوزش عمیقی در زخم هایش پیچیده بود....

سایه ای پشت سر ایان ظاهر شد....کیت به فیونا که خون تمام بدنش را فرا گرفته بود خیره شد....فیونا چوب نوک تیز و بزرگی در دست داشت.....کیت فریاد زد:

_ایان مراقب باش!!!!


romangram.com | @romangram_com