#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_174

_بودن کنار پست ترین و نابودگرترین موجودات روی زمین برای من هیچ لذتی نداره!

صدای آه ناشی از ترس و حیرت و حتی تحسین خون آشام ها به گوش رسید....صحنه ی عجیب و جالبی بود...زیباترین شکار در مقابل زیبا ترین شکارچی،رو در رو و با شجاعت تمام ایستاده بود و در چشمان سرخ رنگ شکارچی قدرتمندش خیره شده بود.....

با دیدن آن دو فرشته ی زیبا درمقابل یکدیگر،همه ی مهمان ها باور داشتند که این شب و این مهمانی یکی از فراموش نشدنی ترین اتفاقات در طول عمر بی پایانشان بود....

ماریا سکوت کرد....پاسخی نداشت که به کیت بدهد و بعلاوه نمیتوانست یکی از محبوب ترین مهمان های آن جشن را مقابل هزاران نگاه متعجب سرخ رنگ به قتل برساند.....

ماریا عقب رفت و راه را برای کیت باز گذاشت.....کیت دامن مشکی رنگش را از روی زمین بلند کرد واز قصر بیرون دوید....

ایان بدون توجه به فریاد های فیونا که نامش را صدا میزد شنل کیت را از روی چوب لباسی برداشت و از قصر بیرون رفت

فصل پنجاه و هشتم_خواب ابدی

کیت دراعماق جنگل میدوید.....آنقدر عصبانی بود که نمیدانست چکار میکند و کجا میرود....میدانست که راهش را گم کرده و میان درختان سربه فلک کشیده ی جنگل محبوس شده است!

ایستاد و اطرافش را با وحشت نگاه کرد...اشک هایش سرازیر شد.....روی خاکستر های کف جنگل نشست و به درختی تکیه داد.....ناگهان صدایی شنید....صدایی شبیه وزش باد شدید....سپس صدای پایی از میان بوته ها شنید....سرش را با وحشت به طرف صدا برگرداند....چیزی که دید وجودش را به آتش کشید....میدانست که مرگش فرا رسیده.....دختری با چشم های سرخ و موهای آتشین....فیونا!!

_پس درست فکر میکردم! کسی که دوباره ایانو انقدر شیفته کرده تویی!!!

فیونا ناخن های بلند و تیزش را زیر چانه ی کیت گذاشت و از زیر چانه تا روی شانه اش کشید....کیت سوزش عجیبی در آن قسمت احساس کرد....گرمای خون روی پوست سردش به خوبی احساس میشد....با نفرت و ترس درون چشم های فیونا نگاه کرد....چشمانی به رنگ خون...سرخ تر و درخشنده تر از چشمان ایان.... سرمای عجیبی در استخوان هایش احساس کرد.... در عرض یک ثانیه تصمیم گرفت و با آخرین سرعت ممکن شروع به دویدن کرد.......ناگهان فیونا مقابلش سبز شد و او را محکم به درختی کوبید....

دیگر هیچ چیز را نمیفهمید و نمیدید.....وقتی چشم هایش را باز کرد بار دیگر چهره ی وحشتناک و خونبار دختر خشمگینی را مقابلش میدید....به سختی نفس میکشید.....فیونا با دست های نیرومندش گردن کیت را محکم فشار میداد....کیت پاهایش را میان زمین و هوا تکان داد...فیونا او را از زمین بلند کرده بود....کیت به سرفه افتاد....فیونا ازدیدن کیت که سفیدی پوستش لحظه به لحظه تیره تر میشد و به کبودی میگرائید لذت میبرد......کیت جیغ کشید:


romangram.com | @romangram_com