#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_172
جوزف به کیت نگاه کرد که با استفنی گرم صحبت بود.....سرفه ی مصلحتی کرد و گفت:
_او...ام....خوب ایشون یکی از دوستان من هستند....
ماریا با لبخند ساختگی اش گفت:
_فکر نمیکنی این خلاف قوانین ماست؟
جوزف به خود آمد و با جدیت گفت:
_اوه کیت مطمئنه!!!
ماریا به کیت نگاه کرد و زیباییش را در دل تحسین نمود.....با همان لبخند ساختگی گفت:
_خوبه....امیدوارم درآینده یکی از ما بشه....اون برای یه انسان معمولی بودن ساخته نشده!
جوزف با نگاه ستایشگری به ماریا خیره شد....بار دیگر صدای موسیقی سالن قصر را دربرگرفت...جوزف دست ماریا را گرفت و او را از روی مبل ویکتوریایی قرمز رنگش بلند کرد:
_امیدوارم تقاضای منو رد نکنید!
ماریا لبخند زد و با جوزف به مرکز زمین دایره ای سالن رفت....با دیدن آن دو همه ی مهمان ها پراکنده شدند و با نگاه های حیرت زده شان آن زوج زیبا را ستایش کردند.....کیت صدای برناردو را شنید:
_هنوزهم دست از این کارهاش برنداشته!لعنتی خودخواه!!!!
romangram.com | @romangram_com