#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_171

پنجاه و هفتم_مهمانی(3)

ماریا لبخند زد و با لحن تمسخر آمیزی خطاب به برناردو گفت:

_اوه برناردوی عزیز....خیلی وقت از آخرین دیدارمون میگذره!با این حال چه استقبال گرم و پرشوری!!!

خون آشام ها با خنده های تمسخر آمیزشان ماریا را در برابر برناردو حمایت کردند....برناردو انگشت های قدرتمندش را مشت کرد و دندان هایش را روی هم فشرد....

ماریا لبخند زیبایی به لب آورد و از مهمانان خواست تا راحت باشند و به خوش گذرانیشان ادامه دهند...

استفنی بازوی پدرش را گرفت و سعی کرد او را آرام کند....ماریا جام خون را به لب های سرخ رنگش نزدیک کرد و جرعه ای نوشید....به جوزف لبخند زد و گفت:

_ریچارد پدرِپدر بزرگت آخرین باتِنی بود که ملاقات کردم.....تو درست شبیه ریچارد هستی....هم لحن کلامت و هم چهره ات!جوزف لبخند زد و دست ماریا را فشرد:

_نظر لطفته ماریای عزیز....من نام شما رو بار ها و بار ها در دفترخاطرات اجدادم خوانده بودم ،واقعا برای دیدنتون لحظه شماری میکردم....

جوزف با خود فکر کرد:

و همینطور بلای خانمان سوزی که نسل به نسل به سر خانواده ام آوردی رو!!!

ماریا لبخند زد و جرعه ی دیگری نوشید....

_معذرت میخوام که این سوال رو میپرسم ولی....اون دختر....او یه خون اشام نیست!چطور بین این همه خون اشام قدم میزنه؟


romangram.com | @romangram_com