#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_170

ساعت11شب بود....کم کم مهمانی آغاز میشد....موسیقی نواخته شد.... موسیقی ملایمی با سبک کلاسیک و قدیمی....جوزف دستش را بطرف کیت بلندکرد....کیت لبخند زد....هنوز دستش را در دست جوزف نگذاشته بود که صدای ملایم و گوش نواز زنی همه ی نگاه ها را متوجه خود کرد....

_سلام به همگی.....

کیت با کنجکاوی به دختر زیبا و قدبلندی خیره شد که با لبخند وسوسه انگیزی مقابل در ورودی ایستاده بود....

پیراهن قرمز رنگ و چسبانی به تن داشت که با رنگ چشمان یاقوت مانندش هماهنگ بود.... و موهای سیاه رنگش را پشت سرش جمع کرده بود....درخشندگی چشمان قرمز رنگش از هر خون آشام دیگری بیشتر بود....

پوست رنگ پریده و سفیدرنگش در کنار موها و ابروهای مشکی براقش بیش از حد خودنمایی میکرد....

حالا بار دیگر همه ی نگاه ها به زیبایی آَسمانی زنی خیره شده بود که با لبخند شیرینی منتظر خوش آمد گویی حاضران بود....

جوزف گویی زمان و مکان را فراموش کرده باشد چون مسخ شده ها بطرف دختر زیبا قدم برداشت... لبخند روی لب های کبودش خشک شده بود....وقتی به آن بانوی زیبا رسید دستش را در دست گرفت و بوسید و با صدای لرزانی زمزمه کرد:

_از آشناییتون خوشوقتم بانوی زیبا.....افتخار آشنایی چه کسی رو دارم؟!

خون آشام زیبا بار دیگر لبخند زد و گفت:

_حتی ده ها قرنِ بعد هم میشه یک باتِن رو از لحن و کلامش تشخیص داد جوزفِ عزیز.....

برناردو که از دیدن او شوکه شده بود با لحن سردی نامش را به زبان آورد:

_ماریا!!!!


romangram.com | @romangram_com