#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_169
_اون......اون یه انسان بود؟!
جوزف لبخند زد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد...
_اون میدونه که اگه بهمون خیانت کنه کشته میشه....بعلاوه...کسی اونو به انجام اینکار مجبور نکرده....اون خودش خواسته...شاید به امید اینکه یروز یکی از ما بشه!
کیت به خود لرزید....با خود فکر کرد:
چطور ممکنه یه انسان بخواد به همچین هیولایی.....
جوزف افکار اورا بهم زد....به او گوشزد کرد:
_کیت؟!!!فراموش کردید؟ما همگی میتونیم صدای افکارتون رو بشنویم!خواهش میکنم کمی بیشتر مراقب باشید!!!!
کیت لبش را گاز گرفت....به کلی فراموش کرده بود کجاست و با چه کسانی معاشرت میکند....
لبخند زد و وانمود کرد هیچ اتفاقی نیفتاده و بار دیگر دستش را دور بازوی جوزف حلقه کرد و از ترس به او چسبید....نمیدانست در وجود جوزف چه بود که او را تا این حد مطمئن میکرد و باعث میشد تا این حد به او اعتماد کند!
ایان با دیدن آن صحنه دندان هایش را روی هم فشرد.....فیونا بازوی او را چسبیده بود و با دوستش صحبت میکرد....دلش میخواست فیونا را به گوشه ای پرتاب کند و بطرف کیت بدود و او را درآغوش بگیرد....دیدن کیت در کناردیگری خنجر داغی بود که به قلب یخ زده اش فرو میرفت....
ایان به وضوح میدید که همه ی نگاه ها متوجه کیت است....زیبایی او چیزی بود که ده ها نگاه یخ زده و سرخ رنگِ خون آشام را به خود معطوف کرده بود!آنهم خون آشام هایی که زیباییشان زبانزد بود!
جوزف از داشتن کیت درکنارش به خود میبالید....کیت از بودن درآن مهمانی واقعا هیجان زده بود و با وجود ترس عجیبی که وجودش را دربر گرفته بود از قدم زدن در آن محیط و صحبت کردن با مهمان ها لذت میبرد.....
romangram.com | @romangram_com