#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_17

_درباره ی چی حرف میزنید آقای ویلیام؟

جیک بدون معطلی گفت:

_خوب میدونی راجع به چی حرف میزنم!!!بمن نگو آقا!من یه پسرم کیت!یه پسر20ساله!!!

کیت سکوت کرد،نمیدانست چه بگوید!جیک خود را به او نزدیک تر کرد....

_از روز اولی که پاتو تو اون سالن لعنتی گذاشتی و اونطوری جلوم ایستادی و پرسیدی معلم جدید کجاست....از همون لحظه فهمیدم که دلِ سنگم بالاخره آب شده!!من دیگه معلمت نیستم کیت!قلبتو به روم باز کن!

کیت در عمق چشمانش خیره شد....قلبش لرزید...نگاهش....درنگاهش چیزی بود که از همان روز اول دل اورا لرزاند!نگاهش آشنا بود...آنقدر آشنا که گویی سال ها با آن نگاه دوست بود،سال ها با آن نگاه زندگی کرده بود....آن نگاه، نگاه ایان بود!!!

کیت بدون اینکه بداند چه میکند دستش را روی صورت جیک کشید....چشمانش را آهسته بست و وقتی باز کرد شروعی دوباره مقابل چشمانش بود...عشقی دوباره،یک ایانِ جدید....ولی اینبار او جیک بود!!!

جیک بدن لاغر و شکننده ی کیت را چنان در آغوش گرفته بود که گویی از عتیقه ای گرانبها مراقبت میکند....

کیت میدانست این فقط یک اشتباه است،یک اشتباه محض،او در وجود جیک به دنبال ایان میگشت،در نگاهش عشق ایان را میدید و در آغوشش احساسی داشت که بودن با ایان به او میداد!ولی برایش مهم نبود!او کسی را یافته بود که درست مثل ایان به او عشق می ورزد و شباهت زیادی به او دارد....

کم کم همه از این ماجرا با خبر شدند....همه خوشحال بودند...کیت باز هم همان دختر شاد و سر زنده ی قبلی بود...با حرارت و شاداب....بعد از اتفاقی که برای ایان افتاده بود این تنها چیزی بود که همه آرزویش را داشتند....

کیت بار دیگر زندگی را شروع کرده بود.....

فصل پنجم_نا امیدی


romangram.com | @romangram_com