#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_16

وقتی به پدرش نزدیک شد تازه به یاد آورد که گل را فراموش کرده است....زیر لب زمزمه کرد:

_معذرت میخوام بابا،قول میدم دفعه ی بعد برات بیارم!

پدر کیت عاشق گل بود!!!

کیت روی سنگ سرد و مرمرین قبر زانو زد و اشک هایش سرازیر شد...

_چیکار کنم بابا؟چیکار کنم؟کمکم کن....ینی الان ایان اونجاست؟پیش تو.....اگه پیشته بهش بگو که چقدر دوستش دارم!بگو که احساس جیک و حرف دیگران برام کوچکترین اهمیتی نداره....بگو بابا....

اشک هایش مانند چشمه های جوشان روی گونه اش جاری میشد....چند قدم آنطرف تر پسری ایستاده بود....قلبش از دیدن اشک های کیت فشرده شده بود و منتظر فرصتی بود تا با پاک کردن اشک هایش با او همدردی کند....

کیت بلند شد و اشک هایش را پاک کرد...بطرف درختی رفت و به آن تکیه داد....جیک که تمام آن مدت منتظر این لحظه بود خود را به کیت رساند....

کیت از دیدن او یکه خورد...صاف ایستاد و به او خیره شد...زبانش بند آمده بود...

_آقای ویلیام!شما اینجا چکار میکنید؟بچه ها تمام روز منتظرتون بودن!چرا استعفا دادید؟

جیک به او نزدیک شد و گفت:

_بخاطر تو!بخاطر تو کیت!!دیگه طاقت نداشم!نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم!

کیت با تردید گفت:


romangram.com | @romangram_com