#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_167

جوزف به طرف دختر برگشت و لبخند زد:

_دخترِ یکی از بهترین دوستان من!بیایید...بهم معرفیتون میکنم!!!

ایان در تمام آن مدت چشم از کیت برنداشته بود و هیچکدام ازین اتفاقات از نگاه فیونا دور نمانده بود....حالا او مطمئن بود که چیزی بین کیت و ایان است!!!

جوزف کیت را به دختر جوان تنهایی که به دیوار تکیه داده بود معرفی کرد:

_استفنیِ عزیز.....این فرشته ی زیبا مایل بود که با شما آشنا بشه....

و سپس به کیت اشاره کرد:

_کیت، عزیزم....؟

کیت جلو آمد و با استفنی دست داد:

_من کیت هستم...از آشناییتون خشوقتم.....

استفنی لبخند شیرینی به لب آورد:

_من هم همینطور.....

همانموقع پسر جوانی به آنها نزدیک شد و رو به استفنی گفت:


romangram.com | @romangram_com