#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_165
کیت ازینکه یک انسان میان آن همه خون آشام بود احساس بدی داشت...احساس میکرد میان انسان های پیشرفته تریست که همگی نسبت به او برتری دارند... خوشحال بود که خون آشام ها حداقل فقط افکار را میشنوند نه احساسات را!!!
ویکتوریا و آلیس طبق معمول با حسادت و احساس برتری به کیت نگاه میکردند.... ولی خودشان هم میدانستند که حضور کیت در آن مهمانی همه ی احساسات و نگاه ها را معطوف خود کرده است!!!
جاستین جلو رفت و کیت را درآغوش گرفت و گفت:
_سلام عزیزم....خوش اومدی....ما همگی منتظرت بودیم....
کیت لبخند زد....احساسی که نسبت به جاستین داشت قابل وصف نبود.... احساس میکرد بین همه ی آنها تنها کسی که ظاهر و باطنش را همزمان به او نشان میداد جاستین بود....بین همه ی خون اشام های دروغگو و حقه باز تنها او بود که احساسات درونی و واقعی اش را بروز میدادو رفتار دوستانه اش با کیت حقیقی بود!!!جاستین کیت را چند دور در آغوشش چرخاند و اورا درحالی که سرش گیج میرفت روی زمین گذاشت...کیت خندید....
جوزف به جاستین اخم کرد و با لحن سردی گفت:
_مودب باش جاستین!!!!
جاستین خندید و گفت:
_بیخیال رفیق....کیت که غریبه نیست!!!!
جوزف چشم هایش را چرخاند و کنار گوش کیت زمزمه کرد:
_معذرت میخوام....اون هیچوقت درست نمیشه!!!!
کیت لبخند زد و سرش را تکان داد:
romangram.com | @romangram_com