#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_164
کیت به دنبال جوزف از پله ها بالا رفت....این جریانات هیچکدام از چشم های تیز بین و مراقب ایان دور نماند....با دیدن این صحنه کمی نگران شد....ولی میدانست که به جوزف حتی از خودش هم بیشتر اطمینان دارد!
جوزف کیت را به اتاقش برد...اتاق بزرگ و نسبتا تاریکی بود و کیت در آن کمی احساس ناراحتی و ترس میکرد....ولی دیدن لبخند اطمینان بخش جوزف احساس ترسش را برطرف کرد.....جوزف به کیت علاقه داشت و روشن بود که او هرگز آسیبی به کیت نمیرسانَد!
جوزف آرام بطرف صندوقچه ی چوبی زیبایی رفت و در آنرا به آرامی باز کرد....کیت با اشتیاق به جوزف خیره شده بود.....دفتر بزرگ و قطوری از صندوقچه خارج شد... روی آن هیچ گرد و غباری دیده نمیشد و نشانگر این بود که از آن بطور متوالی استفاده میشود...جوزف با احتیاط آنرا در دستان ظریف و بلورین کیت قرار داد....کیت صفحه ی اول را باز کرد...چیزی که میدید را باور نمیکرد...آن عکس قدیمی،عکس خودش بود!با این تفاوت که موهای مشکی و فرفری براقش اطراف چهره ی رنگ و رو رفته و مظلومش را پوشانده بود....کیت زیر عکس را خواند:
مارگارت همیلتون،1812میلادی!
کیت با ناباوری به جوزف خیره شد...جوزف لبخند زد و گفت:
_من که بهتون گفته بودم!!!
کیت با لبخند هیجان زده ای گفت:
_واقعا جالبه!!!!
دوباره به عکس نگاه کرد و گفت:
_ولی....تفاوت های زیادی وجود داره مثلا....بینی مادرتون بلند و باریک تره و لب هاش...لب هاش کشیده و صافه...و پوستش واقعا زیبا و درخشانه!!!ولی کاملا حق با شماست!در نگاه اول مثل خواهر دوقلوی منه!!!
کیت لبخند زدو جوزف او را به مهمانی بازگرداند....
جوزف دست کیت را روی بازویش گذاشت و دور تا دور قصر قدم زد و قدم به قدم می ایستاد تا مهمان ها را به کیت معرفی کند و همچنین مهمان ویژه ی خود یعنی کیت را به دیگران....
romangram.com | @romangram_com