#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_163

_یعنی..وقتی متولد شدید....؟ولی چطور؟!!

و ناگهان چیزی رابه یاد آورد....دورگه ها!!

جوزف با شنیدن افکار کیت لبخند زدو ادامه داد:

_بله کیت عزیز......من تا 18 سالگی یک دورگه بودم!

کیت بازوی جوزف را به آرامی فشرد و گفت:

_مشتاقانه منتظر شنیدن داستان زندگی شما هستم جوزف!!!

جوزف گفت:

_داستانش....خب...یکمی مفصله....میتونم بجای تعریف کردن دست نوشته های قدیمی اجدادم رو برای چندروز بهتون قرض بدم تا کنجکاویتون برطرف شه....البته اگر به خواندن چنین داستان هایی علاقه داشته باشید!!!

کیت لبخند شیرینی به لب آورد و با اشتیاق گفت

_اوه البته!!!

جوزف با لبخند دست کیت را گرفت و گفت:

_دنبالم بیایید...


romangram.com | @romangram_com