#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_162
با دیدن آن صحنه گویی تیر دردناک و کشنده ای قلب کیت را از هم درید.....نگاهش را به نقطه ی دیگری معطوف کرد.....ایان و فیونا هردو افکار دردناکش را شنیدند.... فیونا از شنیدن آن ها لذت برد و ایان درد کشید....
کیت و جوزف مقابل هم ایستادند....برای لحظه ای همه ی صداها خاموش شد....جوزف دیگر هیچ چیز جز چهره ی زیبای کیت را نمیدید...گویی همه ی افراد حاضر درمهمانی نا پدید شده بودند و فقط کیت آنجا و درکنار او حضور داشت...کیت متوجه حالت عجیب نگاه جوزف شد....نگاه خیره ی جوزف او را میترساند....با تردید گفت:
_جوزف؟!
و سپس با کنجکاوی به او خیره شد....جوزف به خودش آمد....گویی از رویای شیرینی برخاسته باشد...به روی کیت لبخند زد....کیت با دودلی زمزمه کرد:
_معذرت میخوام....شاید بنظر بی ادبی بیاد ولی....میتونم بپرسم....به چی فکر میکردید؟
لبخند هنوز از لب های تیره ی جوزف محو نشده بود...گفت:
_هیچ میدانستید که شما شباهت بسیار عجیبی به مادرم دارید،کیت؟!
کیت با حیرت تکرار کرد:
_مادرتون؟!
جوزف گویی در زمان سفر کرد...چشمان سرخ رنگش دریچه ای شد به روی گذشته ها تا کیت بتواند از درون آنها داستان پُشتشان را بخواند....جوزف با همان لبخند یخزده گفت:
_با اینکه صدها سال از مرگ مادرم میگذره ولی هنوز چهره ی زیبا و دوست داشتنیش رو وقتی منو برای اولین و آخرین بار در اغوش گرفت به یاد دارم....
کیت با تعجب پرسید:
romangram.com | @romangram_com