#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_156

کیت ایان را بوسید و در آغوش سردش به خواب رفت....روز بعد شنبه بود و فردا شب هیجان انگیز ترین شب زندگیش بود...او تصمیم داشت به میهمانی خون آشام ها برود!!!

***

روز بعد نور خورشید از روی پلک های بسته ی کیت چشم هایش را آزرد....بلند شد و به خودش کش و قوسی داد.....تا مهمانی شب ساعت ها مانده بود و کیت همیشه از بیکاری متنفر بود....حوصله ی تمرین رقص را نداشت...مدت ها بود دیگر مثل گذشته به رقص اهمیت نمیداد....حالاتنها چیزی که برایش مهم بود زندگی خودش و اطرافیانش بود.....

حوله اش را برداشت و به حمام رفت.....در حمام بازهم احساس سرمای تلخ و سوزاننده ی مرگ وجودش را در بر گرفت....باز هم همان احساس قدیمی که ما ها پیش قبل از بازگشت ایان زندگیش را ویران کرده بود....

حوله اش را پوشید و مقابل آیینه ایستاد....مسواک زد و بسرعت از حمام بیرون رفت...خانه در سکوت وهم آلودی فرو رفته بود....

با خود فکر کرد:

_کوین هنوز تو رختخوابه!طبق معمول!!!

لباسش را پوشید و درحالی که با حوله ی کوچکی موهای کم پشت و طلایی رنگش را خشک میکرد بطرف اتاق برادرش رفت...

دستش را بالا آورد که دربزند ولی میدانست کوین با صدای دربیدار نمیشود....بی مقدمه دررا باز کرد و با صحنه ی خجالت آوری مواجه شد...سریع برگشت و با صدای نسبتا بلندی گفت:

_اوه ....معذرت میخوام.....

در رابست و نفس عمیقی کشید....سعی کرد چیزی را که دیده بود به خاطر بیاورد.....با تردید دوباره در را باز کرد....ولی چیزی که میدید اصلا با صحنه ی قبلی جور در نمیامد.....

کوین روی تخت خوابیده بود وساندرا درآغوشش بود....تی شرت سفید رنگ کوین آغشته به خونی بود که از بازویش سرازیر بود....بمحض وارد شدن به اتاق کوین ساندرا چشم هایش را باز کرد...با دیدن کیت از جا پرید:


romangram.com | @romangram_com