#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_153

آنروز برای کیت از وحشتناک ترین روز های زندگیش بود....حالا جیک میدانست که کیت او را بخاطر ایان رها کرده و استلا به او گفته بود که کوین همه چیز را راجع به گرگینه ها میداند....و این یعنی ورود برادر کوچکترش به آن جهنم!!!

تنها چیزی که میخواست دورماندن خانواده اش از اتفاقات اطرافش بود....ولی حالا برادرش هم وارد این بازی مرگبار شده بود....برای مادرش افسوس میخورد که بی وقفه کار میکرد و ازشهری به شهر دیگر میرفت....کار اداری برای مادری که دو فرزند را به تنهایی بزرگ میکرد واقعا دشوار بود.....کیت به زندگی فکر کرد که درعرض یکسال تبدیل به جهنمی وحشتناک شده بود.....تصمیم خود را گرفت...باید کوین را از اتفاقات اطرافش آگاه میکرد....حالا که اوهم وارد این ماجرا شده بود باید همه چیز را میدانست.....

فصل پنجاه و چهارم_دروغ

_تو بمن دروغ گفتی!!!راجع به همه چیز!تو میخواستی منو با دروغ کنار خودت نگه داری...ولی فیونا هیچ رابطه ای با دروغ پابرجا نمیمونه!دیگه روی من و با من بودن حساب نکن!

ایان بدون توجه به فریاد های مایوس فیونا که با نا امیدی نامش را صدا میزد بطرف در اتاق رفت...کنار در مکثی کرد و برگشت:

_اوه...و یادم رفت بگم....بهتره برای مهمونی فردا شب دنبال یکی مثل خودت باشی تا همراهیت کنه!!!

فیونا با خشم خود را به ایان رساند و او را به دیوار کوبید:

_میدونم قراره اون دختر انسان هم تو مهمونی شرکت کنه!خوشحال میشم غذای شب بعدم رو به راحتی و بدون دردسر شکار کنم!!!

ایان دست فیونا را از بازویش جدا کرد و با نفرت گفت:

_اینکارو بکن تا....

فیونا خنده ای عصبی سر داد:

_تا چی؟!!!میخوای منو بکشی؟!!!


romangram.com | @romangram_com