#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_148
ادگار 26ساله بود....هرروز بیشتر از روز قبل به پدرش حسادت میکرد....پدر او پسر21ساله ای بود که در هر مکانی دختر های کم سن و سال بیشتر از ادگار به او اهمیت میدادند....ادگار مادرش جولیا را در یک حادثه ی رانندگی از دست داده بود و تنها کسی که برایش مانده بود ،ساموئل، پدر جوانی بود که زندگیش را به او مدیون بود....وقتی آن تصادف وحشتناک رخ داد ساموئل تنها توانست پسر26ساله اش را به هیولایی که بود تبدیل کند و جان او را از مرگ نجات دهد...
ولی ادگار نسبت به پدرش بی اعتنا بود و حتی گاهی از او نفرت داشت! مارگارت زنی که عاشقش بود بیشتر از او به پدرش اهمیت میداد....این موضوع او را واقعا آزار میداد....اینکه پدرش رقیب عشقیش باشد وحشتناک بود!!!
هیچکس نمیدانست برادر کوچکتر ادگار درواقع پدر اوست!!!!ساموئل سعی میکرد مارگارت را به ادگار علاقمند کند و لی لی هرلحظه به ساموئل نزدیک تر میشد....مارگارت آنقدر خود را به ساموئل نزدیک کرد تا بالاخره دل او را بدست آورد.....ساموئل سعی کرد به ادگار بفهماند ولی ادگار او را درک نمیکرد....و خصومت جدی ادگار با پدرش و مارگارت درست از شبی شروع شد که مارگارت را در اتاق خواب پدرش یافت.....و شب عروسی مارگارت و پدرش بود که انتقامش را گرفت....همان شب بود که سروکله ی ریچارد هم پیدا شد....ریچارد تصمیم داشت بعد از مراسم عروسی همه چیز را برای پسرش تعریف کند و ازاو طلب بخشش کند....ولی ادگار فرصت هیچکدام ازینکار ها را نداد....مراسم در عرض چند ثانیه به جهنم مبدل شد....جنازه ی خونی و تکه تکه شده ی پدرمارگارت بالای محراب حلق آویز شده بود....مهمان ها وحشتزده از طرفی به طرف دیگر میدویدند و مارگارت از دیدن آن صحنه دیوانه شده بود....
ریچارد،ساموئل ومارگارت پشت پرده های بلند راهرو ایستاده بودند و از ترس به خود میلرزیدند.... ریچارد موقعیت را به نفع خود نمیدانست....ترجیح داد هرچه زودتر آنجا را ترک کند!دفترخاطرات قطورش را به ساموئل داد وخواست آنجا را ترک کند که ناگهان تکه چوب زخیمی در قلبش فرو رفت.....روی زمین افتاد و درحالی که از درد به خود میپیچید چشمانش را بست.....مارگارت از ترس به خود میلرزید....ادگار چون شیاطین مقابل هردویشان ایستاده بود و از چشمانش خون میبارید....ساموئل سعی کرد پسرش را آرام کند....
_تو چیکار کردی ادگار؟!!.....اون....اون پدر بزرگت بود!!!
_خفه شو!اون یه شیطان کثیف بود!توهم هستی!منم به موجود کثیفی که هستی تبدیل کردی!!!!حالم از هردوتون بهم میخوره!
سپس به مارگارت رو کرد و فریاد زد:_تو میدونی اون مردی که کنارش ایستادی چه موجودیه؟
مکث کرد و دوباره به پدرش رو کرد:
_چرا چهره ی واقعیت رو براش رو نمیکنی؟!زود باش!بهش نشون بده!
با صدای بلندتری فریاد زد:
_نشون بده لعنتی!!!!
ساموئل با عصبانیت به ادگار حمله کرد....هردو خون آشام با یکدیگر گلاویز شدند....مارگارت چیزی که میدید را باور نمیکرد....پایان آن درگیری مرگ ساموئل بود.....با تکه چوب بزرگ و تیزی که در قلبش فرو رفت...ادگار حالا تنهای تنها بود....درکنار دختری که دوستش داشت و جنازه ی پدر و پدر بزرگی که به دست خودش کشته شده بودند.....
romangram.com | @romangram_com