#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_147
یکهفته گذشته بود و کیت از دوری ایان رنج میبرد...غرورش اجازه نمیداد به دیدن یک قاتل برود....ولی آن قاتل تنها کسی بود که برایش ارزش داشت.....کشتن در ذاتش بود و به خون نیاز داشت...بعلاوه او تابحال هیچ انسان واقعی را نکشته بود....همه ی قربانی هایش افرادی بودند که به نحوی به جامعه اسیب میزدند....
اینها حرف هایی بود که کیت برای توجیه کارهای ایان به خود میزد....دیگر تحمل نداشت....تصمیمش را گرفت و بطرف خانه ی ایان حرکت کرد....
فصل پنجاه ودوم_ طلسم خانوادگی
جولیا از درد فریاد میکشید.....کم کم صدای گریه ی نوزادی هم به آن اضافه شد....قابله ی سیاه پوست درحالی که عرق از پیشانیش سرازیر بود و لبخند خوشحالی برلب داشت از اتاق بیرون آمد...
ساموئل از خوشحالی درپوست خود نمیگنجید.....سراسیمه به اتاق دوید و جولیا را در بستر سفید رنگش دید که لبخند سردی روی لبهای خشکیده اش نشسته بود...
دخترکوچکش را درآغوش گرفت و بوسید....صدای سرد ریچارد به گوش رسید:
_اون دختره!!!!
ساموئل و جولیا از رفتار سرد و بی اعتنای ریچارد ناراحت شدند....
ریچارد بدون هیچ لبخند گرم و صمیمانه و هیچ تبریکی خانه را ترک کرد و به فکر فرو رفت:
اون دختره!!!اون نمیتونه نسل منو ادامه بده.....اگراون خون آشام بشه نمیتونه بچه دار بشه و نسل منو به بچه اش منتقل کنه!اون توانایی این کار رو نداره!!!ماریا به من اعتماد کرده بود!
یکهفته بعد دختر کوچک و زیبای ساموئل آنها را برای همیشه ترک کرد و هیچکس دلیل مرگ او را نفهمید....ریچارد امیدوار بود فرزند دوم آن دو پسر باشد و یکسال بعد آرزویش برآورده شد.....
***
romangram.com | @romangram_com