#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_141
_اگه چی بگی؟
_اگه بگم استلا و برادرش هم گرگینه اند!!!!
کوین فریاد زد:
_چی؟!؟!؟؟
ساندرا با هیجان تعریف کرد:
_آره....هردوشون!ژن گرگینه نسل به نسل توی خانوادشون پیچیده و حالا نوبت او دوتاست!حالا من و بقیه ی گرگینه ها مطیع استلا و اریک هستیم چون اونا یجورایی اصیلن!!!
_خدای من! اریک؟؟؟؟باورم نمیشه!ولی اون بهترین دوست منه....چطور....چطور بهم چیزی نگفته؟
ساندرا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
_دیشب اولین تبدیلش بود!!!
کوین به فکر فرو رفت....داشت دیوانه میشد......درک این موضوع برایش بیش از حد سنگین بود درحالی که نمیدانست درآینده چه چیز هایی انتظارش را میکشیدند!!!!
فصل پنجاه و یکم_خون انسان
جیک تنها شده بود....مدتها بود که گویی کیت اصلا او را نمیدید!وقتی درخیابان با او برخورد میکرد گویی غریبه ای را در خیابان دیده و از کنارش عبور میکرد....جیک به شغل قبلی اش در مدرسه ی هنر بازگشته بود به امید آنکه کیت را آنجا ببیند ولی کیت ساعت کلاس هایش را عوض کرده بود....
romangram.com | @romangram_com