#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_140

کایل لبخند زد و سوار اتومبیلش شد و آنجا را ترک کرد.....

_خیلی درد کشیدی......اصلا یادته چطور تبدیل شدی؟

ساندرا که از یادآوری شب گذشته به خود میلرزید سرش را تکان داد:

_هیچی.....هیچی یادم نیست!من تقریبا مرده بودم!!!!

کوین پتوی گرمی دورش پیچید و لیوان قهوه داغ را بدستش داد.....ساندرا سرش را روی شانه ی کوین گذاشت و گفت:

_ولی باید منو میدیدی!!!من با همشون فرق داشتم.....

کوین با تردید نگاهش کرد...

_منظورت چیه؟

ساندرا لبخند محزونی به لب آورد...

_دفعه ی بعدی خودت میبینی!وبعد ناگهان از جا پرید:

_وای!!!یادم رفت اینو بگم!باورت نمیشه اگه بگم.....

مکث کرد...


romangram.com | @romangram_com