#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_139

گرگ سفید رنگ با ذهن هیجان زده ای تقریبا جیغ کشید:

_منم....ساندرا!!!وای باورم نمیشه!پس توام یکی از مایی استلا!!!!

استلا با غرور و تکبر گفت:

_یکی از شما؟!!!ببینم این پسر بهت نگفته چطوری بوجود اومده؟!!!شما همتون بخاطر حضور من بوجود اومدید!!!شما حالا یکی از اعضای خانواده ی منو مطیع اوامر من هستید!!!

این حرف بنظر ساندرا ناخوشایند بود...ولی میدانست که بودن در غالب آن موجود وحشی که هیچ انسانی را تشخیص نمیدهد چیزی نبود که بدون رعایت قوانین گرگینه ها بتوان آن را کنترل کرد!!!

استلا گفت:

_ببین ساندرا!چند تا چیز هست که باید بدونی!ما به هیچ انسانی حمله نمیکنیم!ینی باید شب هایی که ماه کامله،کاملا از شهر و آدما دور بشیم چون بودن حتی در حومه ی شهر هم خطرناکه!هیچ انسانی تا وقتی با پای خودش به ما نزدیک نشده باشه حق زندگی داره و نباید بهش حمله کنیم یا به چیزی که هستیم تبدیلش کنیم!چون همونطور که میدونی مغز و حافظه ی جسم ما طوریه که چهره ی انسان ها رو از هم تشخیص نمیدیم!ینی دقیقا مثل گرگهای واقعی!!!پس خیلی باید مراقب باشی!!چون ممکنه اون کسی که بهت نزدیک میشه بهترین دوستت باشه!!!

ساندرا به خود لرزید و با ناراحتی فکر کرد:

چقدر وحشتناک!!!

فصل پنجاهم_ مطیع

کوین تا صبح مقابل خانه ی ساندرا نشست....سرو صدای اتومبیل کایل از دور شنیده شد....بمحض اینکه مقابل خانه ی ساندرا توقف کرد کوین از جایش پرید و بطرف ساندرا دوید....

در را باز کرد و ساندرا را محکم درآغوش گرفت و درحلی که با غضب به کایل نگه میکرد ساندرا را داخل برد.....


romangram.com | @romangram_com