#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_138

استلا با خود فکر کرد:

_پسره بچه ی احمق!!!بعد از اونهمه درد کشیدن میگه باحاله!!!

اریک در ذهنش با گلایه گفت:

_هی!!!من دارم صداتو میشنوم!!!!

استلا پاسخی نداد....با سرعت ماورایی اش میان درختان جنگل بطرف صدای زوزه ی گرگ ماده رفت...

***

_واااای!!!خدای من!!!نگاش کن!

اریک با تعجبی انسانی که با آن پوزه ی پشم آلود جور درنمی آمد به گرگ سفید رنگ خیره شده بود!حتی در جسم حیوانیش دست ازین رفتار بچه گانه برنمیداشت!

استلا پنجه های سیاه رنگ و پرپشمش را روی برگ های خشک فشرد و صدای آنها در فضای سرد جنگل پیچید....با غرور بطرف گرگ سفید رنگ رفت....حس حسادت زنانه اش در آن جسم نیز دست بردار نبود!!!

گرگ سفید رنگِ ماده نصف جثه ی او را داشت....جثه اش هنوز هم نسبت به یک گرگ معمولی بزرگ بود ولی برای یک گرگینه بودن زیادی کوچک و ظریف بود....

استلا بطرف کایل رفت و فکر کرد....

_این دیگه کیه؟!


romangram.com | @romangram_com