#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_137

کوین بسرعت بطرف پنجره دوید ولی آن دو ناپدید شده بودند....

کایل ساندرا را میان جنگل روی خزه ها و شاخ و برگ خشک درختان رها کرد....وقتی ماه به بالا ترین نقطه ی آسمان رسید تبدیل هردوی آنها آغاز شد.....و ساعاتی بعد دو گرگ عظیم الجثه ی درنده مقابل هم ایستاده بودند.....

با وجود اینکه کایل در قالب یک حیوان بود تحسین و حیرت در چهره ی حیوانیش آشکار بود!!!!

چشمان زرد رنگش را به گرگ سفید رنگ و زیبایی که مقابلش ایستاده بود دوخت.....چشمان قهوه ای رنگ گرگ سفید در آن تاریکی جنگل چون دو سنگ قیمتی و گرانبها میدرخشیدند....

کایل با خود فکر کرد:

_خدای من!اون فوق العاده است!

ساندرا میتوانست صدای افکار او را بشنود....حیرت زده بود....سرش را بالا گرفت و رو به ماه زوزه کشید....

مایل ها آنطرف تر استلا صدای غریبه ای را شنید....میخواست بطرف صدای دل نشین گرگ ماده ای برود که برایش نا آشنا بود....او هرگز صدای زوزه ی گرگ ماده ای را درآن حوالی نشنیده بود....

ولی هنوز درگیر برادرش بود....برادر 16ساله اش که اولین ماه کاملش را میگذراند....اریک را مخاطب قرار داد:

_هی....دنبالم بیا.....میبرمت پیش بقیه!

اریک با حیرت و شادی احمقانه ای پاسخ افکارش را داد:

_بقیه؟!واو!باورم نمیشه!پسر این خیلی باحاله!!!


romangram.com | @romangram_com