#طلسم_ابدی_(جلد_اول)_پارت_14
احمق!معلوم هست چیکار میکنی؟اون شاگردته!!این دیگه چه حسیه؟لعنتی.....
روز ها یکی پس از دیگری میگذشتند و توجه و دقت جیک به کیت بیشتر و بیشتر میشد...
کم کم همه باور میکردند که اتفاق هایی درحال وقوع است!هرچه بود بین کیت و جیک بود!!کاملا منطقی بود...کیت واقعا زیبا بود،قدی بلند و هیکلی ظریف و باریک وموهای طلایی رنگ و لطیف چیزهایی نبودند که بشود به راحتی از آنها گذشت!جیک جوان بود....آنقدر جوان که میتوانست عاشق کیت باشد و شاید دوستی جدید برای او!!!جیک فقط دوسال از کیت بزرگتر بود!
اما کیت ازین فکر ها شرمگین و ناراحت میشد!دلش نمیخواست کسی راجع به او اینطور قضاوت کند!!او هنوز عاشق ایان بودو چیزی در درونش،در اعماق جسم و جانش،هر روز و هر ساعت زمزمه میکرد:
_اون برمیگرده!منتظرش باش!
ولی رفتار جیک به گونه ای بود که کم کم خودش هم باور میکرد که جیک به او احساسی دارد....
دوشنبه ی هفته ی بعد،کیت پس از دوروزِ تعطیل خسته کننده و طاقت فرساو همچنین پر از تمرین و ورزش،برای رفتن به مدرسه آماده میشد!ذهنش هنوز مشغول بود....ولی حالا جیک هم به افکار پوچ و نگران کننده اش اضافه شده بود....دقیقا سه ماه از آخرین شبی که با ایان گذرانده بود میگذشت!آن شب لعنتی و آن اتفاق مربوط به سه ماه پیش بود و یکماه بود که جیک وارد زندگی اش شده بود!هفته ی اول بدون دردسر گذشت،اما توجه های بیش از حد جیک از هفته ی دوم شروع شد و نگرانی تازه ای به نگرانی هایش افزود!
وقتی به مدرسه رفت بدون معطلی خود را به سالن رساند.... باز هم دیرش شده بود....
ولی وقتی وارد شد خبری از جیک نبود...همه ی اعضای گروه مانند لشکر شکست خورده روی زمین نشسته بودند و باهم حرف میزدند...
پس از دقایقی خانوم براوُن مدیر مدرسه به سالن آمد و با ناراحتی گفت:
_متاسفم که اینو میگم بچه ها!ولی آقای ویلیام از کارشون استعفا دادن!!
صدای همهمه و اعتراض بلند شد...
romangram.com | @romangram_com